ژان باپتیست کلمنس روح و روانی آشفته دارد. او که چند شب را در بارهای آمستردام به میخواری گذرانده، حالا دارد داستان زندگیاش را برای غریبهای تعریف میکند. او سابقاً وکیلی کارکشته بوده و ظاهراً در پاریس شهروندی نمونه شناخته میشده تا اینکه میفهمد همهی این کارها را برای به دست آوردن تحسین و تشویق دیگران انجام میداده و حالا گناهکاری، دورویی و انزوایش به حدی است که از خودش متنفر و بیزار است.
آلبر کامو (Alber Camus) با این کتاب انسان را به سقوط اندیشه و مرز پالایش روح میرساند به شرطی که خواننده به انگیزه پیشرفت و آگاهی این کتاب را با دل و جان مطالعه کند. این رمان از معدود رمانهایی است که بارها و بارها خواندنش توصیه میشود چرا که آدمی را به سطح هوشیاری فراتری میرساند و این هوشیاری از نقطهای سرچشمه میگیرد که انگیزش فرهنگی مورد دفاعی در اجتماع پیدا خواهد کرد.
در بخشی از کتاب سقوط میخوانیم:
سرانجام روزى رسید که دیگر طاقتم طاق شد و نتوانستم خوددارى کنم، اولین واکنشم نامنظم و آشفته بود. حال که دروغگو بودم مىرفتم که پیش همگان آن را اقرار کنم و دورویىام را پیش از آنکه به وجودش پى ببرند، به صورت همه این احمقها بکوبم. و وقتى که مرا به مبارزه حقیقتگویى بطلبند، من به مبارزهطلبى آنها پاسخ خواهم داد. براى پیشگیرى از خنده دیگران فکر کردم که خویشتن را تسلیم ریشخند همگان نمایم.
شیرجههای نرفته گاهی اوقات کوفتگیهای عجیبی بهجا میگذارد.
«وای به حالتان اگر همه در مورد شما خوب بگویند!» آه! این جمله طلا است!
متوجه نمیشوید چه میگویم؟ اقرار میکنم که خستهام.
شما از روز قضاوت الهی حرف زدید. اجازه دهید با احترام به آن بخندم. با قاطعیت منتظر آن روزم، چراکه من چیزی از آن بدتر را شناختهام: قضاوت بشر را
تمامی خدمات اين وب سایت، حسب مورد دارای مجوزهای لازم از مراجع مربوطه میباشند و فعاليتهای اين سايت تابع قوانين و مقررات جمهوری اسلامی ايران است.
تـمـامـی حـقـوق بـرای فـروشـگـاه کــتــابــوفــن مـحـفـوظ اسـت.